••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

شعر

 

بوي باران، بوي سبزه، بوي خاک،

شاخه‌هاي شسته، باران خورده، پاک

آسمان آبي و ابر سپيد،

برگهاي سبز بيد،

عطر نرگس ، رقص باد،

نغمة شوق پرستوهاي شاد،

خلوت گرم کبوترهاي مست ...

نرم نرمک مي‌رسد اينک بهار

خوش به حال روزگار!

 

خوش به حال چشمه‌ها و دشتها،

خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها،

خوش به حال غنچه‌هاي نيمه باز،

خوش به حال دختر ميخک ـ که مي‌خندد به ناز ـ ،

خوش به حال جام لبريز از شراب،

خوش به حال آفتاب.

 

اي دل من، گرچه ـ در اين روزگار ـ

جامة رنگين نمي‌پوشي به کام،

بادة رنگين نمي‌بيني به جام،

نقل و سبزه در ميان سفره نيست،

جامت ـ از آن مي که مي‌بايد ـ تهي است،

اي دريغ از تو اگر چون گل نرقصي با نسيم!

اي دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب!

اي دريغ از ما اگر کامي نگيريم از بهار.

گر نکوبي شيشة غم را به سنگ؛

هفت رنگش مي‌شود هفتاد رنگ!

سهراب سپهري

+ نوشته شده در جمعه 14 خرداد 1395برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد بهار,گر نکوبی شیشه غم را به سنگ,سهراب سپهری, ساعت 9:20 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

مژده فروردين ز نو، بنمود گيتي را مسخّر
جيشش از مغرب زمين بگرفت تا مشرق، سراسر
رايتش افراشت پرچم زين مُقَرنس چرخ اخضر
گشت از فرمان وي،  در خدمتش گردون مقرّر
بر جهان و هر چه اندر اوست يکسر حکمران شد
 
قدرتش بگرفت از خطّ عرب تا مُلک ايران
از فراز توده آنوِرسْ تا سر حدّ غازان
هند و قفقاز و حبش، بلغار  و ترکستان و سودان
هم، طراز دشت و کوهستان و هم، پهناي عمان
دولتش از فرّ و حشمت، تالي ساسانيان شد
 
کرد لشکر را ز ابر تيره، اردويي منظّم
داد هر يک را  ز صَرصَر،  باديه پيمايي ادهم
بر سرانِ لشکر از خورشيد نيّر،  داد پرچم
رعد را فرمان حاضر باش دادي چون شه جم
برق از بهر سلام عيد نو آتشفشان شد
 
چون سرانِ لشکري حاضر شدند از دور و نزديک
هم اميران سپه آماده شد از ترک و تاجيک
داد از امر قضا بر رعد غُرّّان، حکم موزيک
زان سپس دادي بر آن غژمان سپه، فرمان شليک
توده غبرا ز شليک يلان بمباردمان شد
 
از شليک لشکري بر خاک تيره، خون بريزد
قلبها سوراخ و اندر صفحه هامون بريزد
هم به خاک تيره از گُردان دو صد ميليون بريزد
زَهره قيصر شکافد، قلب ناپلئون بريزد
ليک زين بمباردمان، عالم بهشت جاودان شد
 
روزگار از نو جوان گرديد و عالم گشت بُرنا
چرخْ پيروز و جهانْ بهروز و خوش اقبال دنيا
در طرب خورشيد و مه در رقص و در عشرت ثريّا
بس که اسبابِ طرب، گرديد از هر سو مهيّا
پيرِ فرتوتِ کهن از فرط عشرت، نوجوان شد
 
سر به سر دوشيزگان بوستان چون نوعروسان
داشته فرصت غنيمت در غياب بوستان‏بان
کرده خلوت با جوانهاي سحابي در گلستان
رفته در يک پيرهن با يکدگر چون جان و جانان
من گزارش را نمي‏دانم دگر آنجا چسان شد
 
ليک دانم اينقدر گل چون عروسان باروَر گشت
نسترن آبستن آمد سنبل تر پُر ثمر گشت
آن عقيمي را که در دِي بخت رفت، اقبال برگشت
اين زمان طفلش يکي دوشيزه و آن ديگر، پسر گشت
موسم عيشش بيامد، سوگواريّش کران شد
 
چند روزي رفت تا ز ايام فصل نو بهاري
وقت زاييدن بيامدْشان و روزِ طفل‏داري
دست قدرت قابله گرديد هر يک را به ياري
زاد آن يک طفلکي مهپاره وين سيمين عذاري
پاک يزدان هر چه را تقدير فرمود، آن‏چنان شد
 
دختر رَز اندک اندک، شد مهي رخساره گلگون
غيرت ليلي شد و هر کس ورا گرديد مجنون
غمزه زد تا رفته رفته مي‏فروشش گشت مفتون
خواستگاري کرد و بردش از سراي مام بيرون
از نِتاجش باده گلرنگ روح افزاي جان شد
 
سيب سيم اندامْ فتّان گشت و شد دلدار عيّار
گشت پنهان پشت شاخ، از برگ محکم بست رخسار
تا که به روزي ورا ديد و ز جان گشتش خريدار
بس که رو بر آستانش سود، آن رنجور افگار
چهره ‏اش زرد و رخش پرگرد و حالش ناتوان شد
 
جامه گلنارگون پوشيده بر اندام نار است
گوييا چون من، گرفتار بتي  بي‏اعتبار است
جامه‏ اش از رنگ خونِ دل، چنين گلناروار است
يا که چون فرهادِ خونين‏دل، قتيل راه يار است
پيرهن از خون اندامش، بسي گلنارسان شد
 
جانفزا بزمي طرب انگيز و خوش،  آراست بلبل
تا که آيد در حباله عقد او گل بي‏تامل
تار صَلصَل زد، نوا طوطي و گرمِ رقص سنبل
بس که روح افزا، طرب انگيز شد بزم طرب، گل
برخلاف شيوه معشوقگان تصنيف خوان شد
 
ني اساس شادي اندر توده غبرا مهيّاست
يا که اندر بوستانهاي زميني، عيش برپاست
خود در اين نوروز اندر هشت جنّت، شور و غوغاست
قدسيان را نيز در لاهوت، جشني شادي افزاست
چون که اين نوروز با ميلاد مهدي توامان شد
 
مصدرِ هر هشت گردون، مبدا هر هفت اختر
خالق هر شش جهت، نورِ دلِ هر پنج مصدر
والي هر چار عنصر، حکمران هر سه دختر
پادشاه هر دو عالم، حجّت يکتاي اکبر
آنکه جودش شهره نُه آسمان  بل لامکان شد
 
مصطفي سيرت، علي فر، فاطمه عصمت، حسن خو
هم حسين قدرت، علي زهد و محمّد علم مَهرو
شاه جعفر فيض و کاظم حلم و هشتم قبله گيسو
هم تقي تقوا، نقي بخشايش و هم عسکري مو
مهدي قائم که در وي جمع، اوصاف شهان شد
 
پادشاه عسکري طلعت، تقي حشمت، نقي فر
بوالحسن فرمان و موسي قدرت و تقدير جعفر
علم باقر، زهد سجاد و حسيني تاج و افسر
مجتبي حلم و رضيّه عفّت و صولت چو حيدر
مصطفي اوصاف و مجلاي خداوند جهان شد
 
جلوه ذاتش به قدرتْ تاليِ فيض مقدّس
فيض بي‏حدّش به بخشش، ثانيِ مجلاي اقدس
نورش از کن کرد بر پا هشت گردون مقرنس
نطق من هر جا چو شمشير است و در وصف شه، اخرس
ليک پاي عقل در وصف وي اندر گل نهان شد
 
دست تقديرش به نيرو، جلوه عقل مجرّد
آينه انوار داور، مظهر اوصاف احمد
حکم و فرمانش محکّم، امر و گفتارش مُسدّد
در خصايل ثاني اِثنينِ ابوالقاسم محمّد(ص)
آنکه از يزدان خدا بر جمله پيدا و نهان شد
 
روزگارش گرچه از پيشينيان بودي موخّر
ليک از آدم بُدي فرمانْش تا عيسي مقرّر
از فراز توده غبرا تا گردون اخضر
وز طرازِ قبّه ناسوت تا لاهوت، يکسر
بنده فرمانبرش گرديد و عبد آستان شد
 
پادشاها، کار اسلام است و اسلامي پريشان
در چنين عيدي که بايد هر کسي باشد غزلخوان
بنگرم از هر طرف، هر بيدلي سر در گريبان
خسروا، از جاي برخيز و مدد کن اهل ايمان
خاصه اين آيت که پشت و ملجا اسلاميان شد
 
راستي، اين آيت اللّه گر در اين سامان نبودي
کشتي اسلام را، از مهر پشتيبان نبودي
دشمنان را گر که تيغ حشمتش بر جان نبودي
اسمي از اسلاميان و رسمي از ايمان نبودي
حَبّذا از يزد، کزوي طالعْ اين خورشيد جان شد
 
جاي دارد گر نهد رو، آسمان بر آستانش
لشکر فتح و ظفر، گردد هماره جانفشانش
نيرِ اعظم به خدمت آيد و هم اخترانش
عبد درگه بنده فرمان شود، نُه آسمانش
چون که بر کشتي اسلامي، يگانه پشتبان شد
 
حوزه اسلام کز ظلم ستمکاران زبون بود
پيکرش بي‏روح و روح اقدسش از تن برون بود
روحش افسرده ز ظلمِ ظلم‏انديشان دون بود
قلب پيغمبر، دلِ حيدر ز مظلوميش خون بود
از عطايش، باز سوي پيکرش روحْ روان شد
 
ابر فيضش بر سر اسلاميان، گوهر فشان است
بادِ عدلش از فراز شرق تا مغرب وزان است
دادِ علمش شهره دستان، شهود داستان است
حجّت کبري ز بعد حضرت صاحب زمان است
آنکه از جودش زمين ساکن، گرايان آسمان شد
 
تا ولايت بر وليّ عصر (عج) مي باشد مقرّر
تا نبوّت را محمّد (ص)، تا خلافت راست حيدر
تا که شعر هندي است از شهد، چون قند مکرّر
پوستْ زندان، رگْ سنان و مژّهْ پيکان، مويْ نشتر
باد، آن کس را که خصم جاه تو از انس و جان شد

 

 
امام خمینی رحمه الله علیه
+ نوشته شده در جمعه 21 اسفند 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد بهار,سروده امام خمینی,بر جهان و هر چه اندر اوست يکسر حکمران شد, ساعت 20:47 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

بهار آمده اما هوا هواي تو نيست

مرا ببخش اگر اين غزل براي تو نيست

به شوق شال و کلاه تو برف مي آمد...

و سال هاست از اين کوچه رد پاي تو نيست

نسيم با هوس رخت هاي روي طناب

به رقص آمده و دامن رهاي تو نيست

کنار اين همه مهمان چقدر تنهايم!؟

ميان اين همه ناخوانده،کفش هاي تو نيست

به دل نگير اگر اين روزها کمي دو دلم

دلي کلافه که جاي تو هست و جاي تو نيست

به شيشه مي خورد انگشت هاي باران...آه...

شبيه در زدن تو...ولي صداي تو نيست

تو نيستي دل اين چتر، وا نخواهد شد

غمي ست باران...وقتي هوا هواي تو نيست...!

 اصغر معاذي

+ نوشته شده در سه شنبه 11 اسفند 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد بهار,ببخش,اگر,این غزل,برای,تو نیست,اصغر معاذی, ساعت 15:4 توسط آزاده یاسینی